یادمه مادر و پدرش با یک ماشین مدل بالا آمده بودند سقز، برای ملاقات آقا. من به این آقا گفتم سرت را شونه کن و دست و صورتت را بشور اینجوری نرو زشته. گفت نه همینطور میرم. اون روز قرار بود که به کمین بریم . معمولا با بچه ها نون و پنیر درست می کردیم توی جیبمان می گذاشتیم گرسنه که شدیم بخوریم.
این آقا از روز قبل این داخل جیبش مانده بود رفت دم در، ما رسیدیم آنجا با آنها حال و احوال پرسی کردیم یک آن مادرش گفت: فلانی چی توی جیبت قلنبه کردی؟! گفت هیچی، چیزی نیست . دست کرد توی جیبش نان خشک ها را بیرون کشید. مادرش شروع کرد به داد و بیداد کردن.
این آقا از روز قبل این داخل جیبش مانده بود رفت دم در، ما رسیدیم آنجا با آنها حال و احوال پرسی کردیم یک آن مادرش گفت: فلانی چی توی جیبت قلنبه کردی؟! گفت هیچی، چیزی نیست . دست کرد توی جیبش نان خشک ها را بیرون کشید. مادرش شروع کرد به داد و بیداد کردن.
گفتم چی شده؟ گفتند این بچه توی خونه زرشک پلو با مرغ نمی خوره ، بعد این نون و پنیر خشک شده رو میخوره. گفتم اینجا همینجوریه.
این اتفاقات، اتفاقهایی نبوده که به راحتی بشود از آنها گذشت الان چندین سال است که از جنگ گذشته چرا هنوز بچه ها یادشان نمیرود.
خاطره از برادررزمنده یدالله زندگانی