یکی از همرزمانش تعریف می کرد جایی که گروهان مستقر بود پشت گروهان یک سر و صدایی می امد. اقای رضایی از همرزمان شهید گفت که چه کسی داوطلب میشه بره ببینه چه اتفاقی افتاده ،ترس به بچه ها غلبه کرده بود و هوا تاریک و ظلمات بود تاریکی در حدی بود که می گفتند دستانمان را جلوی صورتمان میگرفتیم نمی توانستیم دستمان را ببینیم محمود با یکی از همرزمانش قناسه را بر دوشش گذاشت و گفت ما رفتیم یا علی مدد، بریم ببینیم چه خبر است.
رفتند توی دره و یک مسیری را طی کردند دم دم های اذان بود صبح شد که دیدیم این دو نفر با هم میگفتند و می خندیدند آمدند و گفتیم چه خبر؟ چی شد؟
- هیچی رفتیم یک گشتی زدیم
(محمود روی حساب هیکل و مرامش داش مشتی بود.) گفت رفتیم دیدیم خبری نیست تیکه های کاغذ بود که باد میخورد تکان می خورد و فکر می کردید عراقیها هستن.
یک ذکر و تیکه ای بود که می گفت و بچه ها هم می گفتند لم یلد و لم یولدنه زاده و زاییده شده کسی که بخواهد با بچه های ما مقابله کند.