و بشرالصابرین
مادر شهیدان سید بهروز و سید علیرضا جوزی دعوت حق را لبیک گفت
در بهاری شکوفه باران، فرزندان شهیدش او را در آغوش گرفتند.
مراسم تشییع ساعت 9 صبح سه شنبه 96/1/8 از مسجد شهيد شاه آبادي رستم آباد به بهشت زهرا س
قطعه 25 جنب سالن دعاي ندبه
فرازی از وصیتنامه یشهیدنوجوان 14 ساله شهید سید علیرضا جوزی
و اما مادرم ! ای که وقتی نامت را بر زبان می آورم . تمام وجودم به یاد تو می افتد ، بدان که من در آخرین لحظات زندگی ام به یاد تو هستم ، بدان که با تو جان میدهم.
مادرم! مبادا در مقابل دشمنانمان گریه کنی که گریه کردن تو در مقابل آنان فشردن قلب من است.
مادرم! همیشه به یاد تو بودم و هستم و خواهم بود وتو نیز به یاد من باش. مادرم! آن روز که می خواستم برای اولین بار به جبهه بروم شجاعت تو را دیدم بدان که در آخرت روسیاه نیستی . حال که این وصیتنامه را می نویسم چند روزی شاید به شروع عمرم نرسیده و بدان مرگ من تازه شروع زندگی من است و این آخرین لحظات چقدر برایم شیرین است.
خوشا آنان که وقت دادن جان
نترسیدند و خندیدند و رفتند
خوشا آنان که از پیمانه ی دوست
شراب عشق نوشیدند ورفتند
تصویری از آخرین ساعات حیات بانوی گرامی خانم سرتاج برنا مادر شهیدان
بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران حضرت امام خمینی فرمود:
از دامن زن مرد به معراج می رود .
کدام زن؟؟
مادرانی که با یک دست گهواره و در دستی دیگر اسلحه داشتند
و اینان بودند که به عهدشان وفا کردند و تا آخر از آرمانهای انقلاب دفاع نمودند
و فرزندانی پرورش دادند که با تمام وجود به سمت خدا پرواز کردند...
خاطراتی از مادر شهیدسید علیرضا جوزی:
در خواب پسرم « علیرضا » را دیدم که می گفت این دنیا هیچ ارزشی ندارد بیا این دنیا و ببین چه چیزهایی به ما داده اند.....
خیلی خوشحالم از اینکه بچه هایم به شهادت رسیدند زیرا فرمان خدا و قرآن و امامان را اطاعت کردند.
هیچ وقت فراموش نمی کنم ، پسرم علیرضا 14 ساله بود که به شهادت رسید ولی حرفهایش خیلی بزرگ بود حرفهایی می زد که با این که من مادرش بودم ولی قبول می کردم .
زمانی که می خواستند به عملیات بروند صبح روز عید قربان بود که با منزل تماس گرفت و گفت مامان من حالم خوب است نگران من نباشید از برادرم « محمد» چه خبر؟ گفتم من باید خبرش را از شما بگیرم . ایشان گفتند که من هم خبری ندارم فقط از شما می خواهم که دعا کنید آن چیزی که من می خواهم خدا به من بدهد
مادر قول می دهم من هم منتظرت بمانم تا روزی که شما بیایید.هر چه گفتم علیرضا جان کمی بیشتر صحبت کن گفت مامان وقت ندارم باید بروم خداحافظ....
علیرضا عصای دست من بود برای بچه هایم که در جبهه بودند نگران و ناراحت که می شدم به علیرضا می گفتم : دلم برای محمد و حمید شورمی زند بیا برویم ببینیم آنها را پیدا می کنیم یا نه؟ با علیرضا حرکت می کردیم زمانی که در ماشین می نشستیم از اول راه برایم حدیث می گفت تا وقتیکه می رسیدیم . اصلا نمی فهمیدم کی رسیدیم....
ایشان می گفتند مادر جان! بگذار که من بروم. برایم دعا کن. دعا کن هر آنچه را که از خدا می خواهم به من بدهد زمانی که خبر شهادت علیرضا را به من دادند رو به قبله سجده کردم و زمین را بوسیدم.
از فرستادن بچه هایم به جبهه و شهادت آنها اصلا ناراحت و پشیمان نیستم امیدوارم همه بچه هایم به درجه رفیع شهادت برسند. خودم هم فدای امام حسین(ع) شهادت بالاترین مقام است و شهدا زنده اند.