
گفتم عاشقم
گفت عاشقی آئین دارد به آنها پایبندی؟گفتم سرشتم اینچنین است پروانه چه میداند چه میفهمد پروانه فقط ...
ازش پرسیدم قبله از کدوم طرفه؟ ساعت دو نصفه شب بود تو راه مشهد بودیم رسیده بودیم بجنورد بخاطر اینکه برای نماز صبح حیرون نشیم ازش پرسیدم با مهربونی جوابمو داد میرفتم تا چادرامونو علم کنم کنار خیابون که بخوابیم ۱۰نفر بودیم
صدام کرد :آقا چرا اینجا کنار خیابون؟ گفتم چون پارکا بستس دیگه جایی نیست که بریم خسته شدیم باید بخوابیم بازومو گرفت گفت: شما نماز خون هستید از من سمت قبله رو پرسیدین مگه من میذارم اینجا کنار خیابون بخوابین.
تعجب کردم! اما اون واقعا جدی بود تعارف نمیکرد حالتای خاص مردونش منو یاد بچه های جنگ مینداخت
دوباره گفت: حاجی بیا بریم خونه ی من.
وقتی گفت حاجی. روحم رفت پرواز کردم سمت جنوب سمت قبله ی دلم سمت شلمچه سمت طلاییه سمت...
فهمید حواسم پرت شده دوباره صدام کرد:
حاجی! بخدا اگه بذارم بری!
هاج و واج نگاش کردم هیچی نداشتم بگم خیلی صمیمی بود .....
پروانه فقط میچرخد میپرد پرسه میزند من عاشقم من فقط عطر گل را میفهمم میخواهم
بعد نماز تا ساعت ۹ صبح خواب بودیم صبر کردن تا بیدارشیم بعدشم با یه صبحانه ی مفصل حسابی ازمون پذیرایی کردن خودش وخانومش
سه تا بچه داشت دانشجو دبیرستانی راهنمایی
حدسم درست دراومد این آقا رزمنده بود و اسیر جنگی در مدت ۴سال اسارت مفقودالاثر بود
پروانه فراق نمیفهمد او فقط به دور گل میچرخد ...
دوربینم رو روشن کردم
تعریف کرد:
غلامعلی منیری مقدم هستم
ساعت دوازده شب پنج شهریور رسیدیم مرز خسروی صلیب سرخ هم اومده بود رسیدیم به یه روستایی عراقیها تا تونستن سنگبارونمون کردن آقا لحظه ی آخرم دیگه نذاشتن ما قِصِر در بریم شیشه و سنگ و ... رو سرمون شکوندن و بالاخره رفتیم زیر صندلی تا نجات پیدا کردیم رفتیم تا اینکه تبادل شروع شد ولی هیچکس باورش نمیشد....بعد از انجام کارهای ورود وقتی وارد مرز خسروی شدیم مردم انقد استقبالشون عالی بود که تمام این چهار سال رو فراموش کردیم
چهار سال ....
رنگ گل ، بوی گل ، لطافت برگ گل، پروانه را شیفته تر میکند...
تعریف میکرد : غواص بودم در نیروی اطلاعات عملیات ۶۵/۱۰/۴ وارد عمل شدیم در منطقه ی شلمچه-بصره از قسمت جریزه ی بوارین وارد شدیم خط را شکستیم تا دو نیمه شب خط را نگه داشتیم اما نیروها نیامدند ما ماندیم در محاصره ی دشمن ساعت ۸ صبح بدست دشمن اسیر شدیم از کل دسته سه نفر مونده بودیم یکیمون سالم بود دو نفرمون مجروح. من ترکشهای زیادی خورده بودم و بیهوش شدم
تنهاییِ پروانه ؟!... پروانه چه میفهمد که تنهایی چیست و غربت کجاست او فقط گل را میشناسد...
او تعریف میکرد و هر سوالی میکردم جواب میداد
از خاطرات تلخ و شیرینش گفت به اینجا که رسید حالت صورتش تغییر کرد هرچی سعی میکرد با لبخند صحبت کنه نمیشد که نمیشد رنگ رخساره خبر میدهد ار سر درون، تعریف می کرد: ۴۰۰ نفر از اسرایی که با ما در اسارت بودن شهید شدن .کوروش حیدری بچه کرمان بود ما باهم یه جا بودیم چون زخمش خیلی وخیم بود روی زخم سرش ... افتاده بود از چشم هم نابینا شد عراقیها برده بودنش زیر شکنجه بهش میگفتن حالا که به این روز افتادی به اونا فحش بده اما او راضی نمیشد
عطر و بوی گل پروانه را سحر میکند چه کسی گفته که سحر وجود ندارد؟جادوی گل....
ماهارو مفقود اعلام کرده بودن هیچوقت دکتری ندیدیم تمام بچه ها زخمهاشون...افتاده بود . مهدی شوشتری و برادرش اونجا شهید شدن (قوچانی بودن جنگجوی شجاعی بود الگوی من در جنگ او بود) شهید توکلی شهید میرزایی
از خانوادش پرسیدم گفت پسرعمه هام دوتاشون و دامادشون شهید شدن پسرداییم هم شهید شده
ازش پرسیدم الان با چه پستی باز نشسته شدی گفت ...یعنی هیچی! میخندید و میگفت آقا ما برای خدا رفتیم
کلمه ی خدا که از دهنش بیرون اومد خندید از دیدن خنده ی دوبارش جون گرفتم منم خندیدم
پروانه تبارم که به دورت چرخیدم باخنده هایت خندیدم با گریه هایت ازهم پاشیدم من نمیدانم آیین عاشقی را پروانه چه میداند چه میفهمد او فقط....