در روستایی دوردست که حتی قبرستان هم نداشت شهیدی را به خواست پدرش در مقابل خانه شهید دفن کردیم ، شهید خواهرکوچکی داشت که بر اثر تشنج فلج شده بود، او هر روز و هر شب ، در هر فرصتی می رفت و مزار شهید را در بغل می گرفت و درددل می کرد، تا سرانجام روزی در خواب برادرش را دید که با زبان لری به او می گفت برخیز و راه برو.....
و دخترک شفا یافت.
خاطره نقل شده از برادر بهرام بهنام