سربازی پوتین های زخمی اش را به کودکی بخشید
و به آب زد.
و سواری از اسب پیاده شد تا
مثل پابرهنگان راه برود
و ققنوسی، دنبال گمشده تاریخ تکاملش آمده
و دیوانه ای یتیم، که دنبال پروردگار خویش هروله می کند.
مرد آخرین شعرش را می خواند:
«شعر رحیل»
و پسرکی که روزنامه ای در دستانش گرفته
و برای درختان سپیدار تبلیغ می کند:
خبر جدید! ققنوس رفت.
نیمایوشیج