Quantcast
Channel: شهید قلب تاریخ است
Viewing all articles
Browse latest Browse all 1417

مأموریت مار

$
0
0
به ابتدای شیب ملایم که رسیدیم، ناگهان ماری که بر روی دم ایستاده بود و حالتی تهاجمی داشت، درست وسط راهمان سبز شد. همه توقف کردند. فرماندمان با تعجّب گفت: «مار، آن هم در برف! در چنین سرمایی و در چنین فصلی چطور این حیوان بیرون از لانه اش مانده است؟»
همه با حیرت به مار نگاه می کردیم. مار از جایش تکان نمی خورد. برای عبور لازم بود شرّش را کم کنیم. یکی از رزمنده ها گفت: «بگذارید خلاصش کنم. زیاد وقت نداریم.»
فرماندمان که با فراست و آشنا با حال و هوای معنویت جبهه ها بود، با دست اشاره کرد که همچنان در صف بمانیم و گفت: «کسی از جایش حرکت نکند.»
همگی منتظر بودند تا ببینند فرمانده ی دسته، چه کار می خواهد بکند. مار همچنان بر سر دم ایستاده بود تکان نمی خورد. مدتی به سکوت گذشت، دیدیم مسئول گروهمان سخت در فکر است. یکی از بچّه ها حوصله اش سر رفت و گفت: «به کشتن مار فکر می کنید؟» گفت: «به کشتن مار فکر نمی کنم، فکرم جای دیگری است.»
دوستمان پرسید: «خوب فکرتان را به ما بگویید، شاید با مشورت مشکل حل شود.»
گفت: «مار در برف؟ طبیعی نیست، غیرعادیست، باید معنایی داشته باشد.»
گویا طرح سؤال مسئول گروه همه را به فکر واداشت، همه به فکر فرو رفتیم. این صحنه چه معنایی می توانست داشته باشد؟ بالاخره مسئولمان سکوت را شکست و گفت: «هر چه هست این حیوان گویا می خواهد به ما بگوید جلوتر نرویم.»
وقتی حرف به اینجا رسید، مار هم با چند حرکت و پیچ و تاب از سر راهمان کنار رفت و پشت تخته سنگ های پوشیده از برف کنار راهمان گم شد.
فرمانده سرنیزه اش را از کمرش باز کرد و کمی دورتر از جایی که مار ایستاده بود، آهسته برفها را کنار زد. قدری جستجو کرد و بالاخره صدایش بلند شد و گفت: «از جایتان حرکت نکنید، این شیب تا انتهای آن، میدان مین دشمن است. گویا گروه تخریب به جهت بارش برف نتوانسته است میدان مین را پیدا کند.»
و دستور داد از همان راهی که وارد میدان مین شده ایم، با سلامت خارج شویم. همه برگشتیم و با دور زدن میدان مین، به سنگرهای دشمن حمله بردیم.

 

عرفان وحماسه هردو را یکجا داشت


Viewing all articles
Browse latest Browse all 1417

Trending Articles