علیرضا را با آمبولانس آوردند عصا به دست بود. عصا را از سر کوچه کنار گذاشت که مادرمان از دیدن این صحنه ناراحت نشود و به سختی از گوشه دیوار می آمد اما روی پله ها از حال رفت . او را با آمبولانس به بیمارستان بردیم بستری شد وقتی بهبود پیدا کرد دوباره به جبهه برگشت.
علیرضا میگفت اسلحه ی من نباید روی زمین بماند
ما برادرها همگی به جبهه میرفتیم ۶برادر بودیم دو نفرمان شهید و بقیه جانباز شدیم
مردم با کنایه به پدرم میگفتند چرا همه ی پسرانت را به جبهه میفرستی پدرم میگفت وظیفه دارند بروند خود من هم باید بروم
(برادرشهید)