جالبه؛ جز این توضیح کوتاه خاطره ای نداشت. گفت: هر سال ماه رمضون که از راه میرسید؛ آقاعطا می گفت: بیا فکر کنیم این یکماه، اصلا من وجود ندارم! خلاصه اینکه تقریبا همه ی ماه رمضون رو از سرکار که میومد خونه و افطار می کرد؛ میرفت مسجدجامع تا صبح و هنگام سحر میومد خونه و همه رو برای سحر بیدار می کرد!!! بعد از سحر هم که دوباره میرفت بیرون تا افطار!
میگما! خوش به حال این بچه های مسجد! چقدر بهشون خوش میگذشته! چه باباعطای خوب و مهربونی داشتند!
از اونطرف؛ خوش به حال باباعطا؛ با این همسر مهربون و باگذشتی که داشته. انصافا خیلی صبر و حوصله میخوادا!!!
اتفاقا چند هفته قبل که توفیق داشتم در خدمت دو نفر از همون بچه های قدیم مسجد بودم، اونها هم به این نکته اشاره کردند که در زیر به چند موردش اشاره می کنم:
ـــ بعضی شبهاي ماه رمضون که با حاج عطا بیرون می
رفتیم، بیشتر دنبال راه انداختن كار مردم بود. هر جایی هر گوشه ای احساس می کرد کسی نیاز به کمک داره؛ می گفت: "وایسا ببینیم مشکل این بنده خدا چیه؟"می گفتم: "سید بیا بریم."می گفت: "نه، صبر کن ببینیم
واسه این بنده خدا چیکار میشه کرد؟
اون زمان،سيدعطا و حاج داوود به نظرم در حق خانواده هاي اينها جفا ميشد چون بسیاری از اوقاتشون اون زمان بعضی از بچه ها مشکلاتی داشتند یا فاصله سنی زیادی .بچه هایی که پدراشون پیر بودند یا در قید حیات نبودند، جای وقت مي گذاشت و به درخواستشون براي صحبت، "نه"نمي گفت.واسه همین، شهادت سید، واسه بعضی ازبچه ها خیلی سخت بود. شاید اگر شهید محمدرضاخدیور بعد از سید، زنده می موند، خیلی براش سخت می گذشت. چون رابطه عاطفی عمیقی با سید داشت.
شهید خدیور چند روز بعد از شهادت سید، تو همون عملیات خیبر به شهادت رسید
باباعطا (شهید میرمحمدی) در آغوش شهید خدیور