خاطره ای از برادرم می گویم
سال 54 بود زمانی که هنوز انقلاب پیروز نشده بود صداقت و پاکی از همان دوران در وجودش بوده، من رفتار خودم را که می دیدم و رفتار ایشان را که می دیدم زمین تا آسمان فرق داشت. الان که فکر می کنم البته آن روزی که من سرباز بودم و خبر شهادتش را به من دادند خیلی برای من سخت بود کاملا احساس می کردم که پشتم خالی شده، هیچ رفیق و دوستی نداشتم در تمامی حالات حواسش به من بود که چیکار می کنم آن سالهایی که با هم بودیم شاید من طرفدار تیم پرسپولیس نبودم ایشان در آن استادیوم صد هزار نفری حضور داشت همیشه با هم می رفیتم و ساعت 12-11 شب به خانه برمیگشتیم پدرم به من می گفت کجا بودید؟ چرا اینقدر دیر برگشتید؟ خلاصه یک فصل کتک هم می خوریدم ولی خدا خودش می داند که هیچ وقت کارخلاف نمی کردیم اینقدر این بچه پاک بود در رفتار و برخوردش ضمن اینکه خودش رعایت می کرد به همه هم سفارش میکرد
برادرشهیدان میرمحمدی