بند کلاه
شب مهتابی بود ازکنار جاده ای رد می شدیم از پایین جاده به سمت عراقیها حرکت می کردیم بچه ها خیلی آرام و با زمزمه حرکت می کردند . بعضی مواقع وقتی که به جلو می خواستیم برویم نفر جلو به عقبی می گفت مثلا « میدان مین» ،که اینجا میدان مین است یا بنشینید و یا بایستید و حرکت نکنید. من یادمه یکی از دوستان ما بند کلاه خودش را نبسته بود موقع حرکت کردن آهن پایینش به هم می خورد ، برگشتم بهش گفتم که مرتضی بند کلاهت را ببند. ایشان به جای اینکه بند کلاه را ببندد برگشت و به نفر بعدی گفت که بند کلاهت را ببند و همین طور تا آخر گروهان همه به هم میگفتند « بند کلاهت را ببند» ایشان متوجه منظور من نشده بود برگشتم گفتم بابا من خودت را می گویم بند کلاهت را ببند خلاصه به حالت خنده به جلو می رفتیم ، انگار که به مجلسی می رفتیم همه با هم می خندیدیم.