به نقطه ای خیره شده بود
باید می رفتیم به اردوگاه « کوثر» دوباره سوار اتوبوس ها شدیم و راه افتادیم آن شب در حسینیه اردوگاه کوثر تا نزدیک صبح و لوله ای بود. صدای گریه بچه ها که یکدیگر را د رآغوش گرفته و از هم حلالیت می طلبیدند و خداحافظی می کردند فضای شب را پر کرده بود. دوباره شب های به یاد ماندنی اوایل جنگ تکرار شد. سید علیرضا ، تنها گوشه ای ایستاده و به نقطه ای خیره شده بود و آرام و بدون هیچ حرکت و صحبتی. مزاحم خلوتش نشدم. آن شب درست مثل شب عاشورا ، تا صبح همه یا نماز و دعا می خواندند یا وصیتنامه نوشتند. کسی هم درست و حسابی نخوابید....بچه ها یا لباس های نو پوشیدند یا لباس هایشان را شستند آخر فردا عید بود .عید قربان