یکی از بچه ها سرش را داخل چادر کرد و خبر داد فردا قرار است عملیات بشود. « سید علیرضا جوزی» که از صبح گوشه چادر کز کرده بود یکهو انگار بال در آورد و از جا پرید و دوید بیرون که ناغافل پایش گیر کرد و به الوار جلوی چادر و با سر خورد به زمین و پیشانی اش زخمی شد. سید علیرضا 14 سال بیشتر نداشت.خیلی دوستش داشتم .توی گروه سرود مسجدمان با او آشنا شدم. با وجود سن کمش صفای عجیبی داشت . چندساعت بعد اتوبوسها آمدند به اردوگاه و بچه ها را بردند به شهر دزفول ، در شهر یک خربزه درشت خریدیم و دور هم نشستیم و خوردیم. خیلی حال کردیم. بعد از یک روز غصه خوردن و عذاب روحی خبر عملیات فردا انگار روحی تازه به بدن بچه ها بود. سید علیرضا هم یک صابون خرید. بهش گفتم : مگه کلاغی که می خواهی صابون بخوری؟ با همان خنده مظلومانه اش گفت: « نه بابا، می خواهم غسل شهادت کنم» سید علیرضا بچه سال بود اما اخلاق خیلی مردانه ای داشت . خیلی آقا بود .
↧