«به رفت و آمدهایش عادت كرده بودم اما گاهی تحمل نبودنهایش سخت میشد. زمانی كه فاطمه كوثر را باردار بودم از او خواستم بماند و به فكر من و فرزندانش باشد. گلایه كردم گفتم میثم پس ما چی؟! با مهربانی نگاهم كرد و گفت خدا حواسش به تو و بچههایم هست. نخواه بمانم كه پای ماندن ندارم. میرفت و میدانستم روزی شهید میشود. بعضی روزها میگفت شهربانو اگر یک روز جنازه بیسر من را آوردند چه كار میكنی؟ خیره نگاهش میكردم. تصورش سخت بود اما میدانستم راهی كه میثم در آن قدم گذاشته به شهادت ختم میشود. كمتر پیش میآمد میثم در خانه باشد تا با هم فیلم یا مثلاً سریال ببینیم. اما زمان پخش قسمت پایانی سریال شوق پرواز میثم خانه بود. در یكی از سكانسهای پایانی، وقتی همسر شهید بابایی با پیكر شهید در هلیكوپتر خلوت كرد و لب به گلایه گشود احساس كردم چقدر گلایه روی دلم تلنبار شده است! میثم بغض داشت اما غرورش اجازه ریختن اشكهایش را نمیداد. اما من گریه كردم و رو به میثم گفتم كاش روزی كه شهید میشوی من هم با تو خلوتی اینچنینی داشته باشم تا گلایههای بیشمار این سالها را برایت بگویم. میثم خندید و هیچ نگفت. روزی كه پیكر میثم را آوردند، آرزویم برآورده شد! در آمبولانس من بودم و پیكر میثم. فریاد میزدم و میگفتم میثم جان بلند شو. اشتباه از من بود! من هیچ گلایهای ندارم. تو فقط بیدار شو و بگو شهربانو خواب میدیدی! اما میثم جانی در بدن نداشت.»
همسرشهید