وإلهکم اله واحد و نحن له مسلمون
وخدای ما و شما یکی است و ما تسلیم امر اوییم
با خودش فکر کرد آیا زنی به خوشبختی او وجود دارد؟
و مردی به بزرگی او؟
که بشود کنارش همه چیز را تحمل کرد ؟
دیشب وقتی می خواست سفره بیندازد حاجی از دستش گرفت،گفت «وقتی من میآیم تو باید بنشینی.من دوست دارم تو از دنیا هیچ سختی نکشی.خودش را گرفت،گفت «من بالاخره نفهمیدم چطور باشم؟آن اول گفتی میخواهی زنت چریک باشد واز اینکه من چریک هستم خوشحالی حالا میگویی از جایم تکان نخورم...»حاجی نشست سرش را که به بهانة پهن کردن سفره زیر انداخته بود بیشتر خم کرد،با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت «تو بعد از من باید سختیهای زیادی بکشی،بگذار حالا این یکی دو روزی که هستم کمی به شما برسم.» گردنش را راست گرفت و با غرور گفت« محال است تو شهید شوی!»و زیر چشمی نگاهش کرد؛حاجی کنار بخاری نشسته بود و آستینهایش را میکشیدپایین.
دستة نازکی از موهایش که از آب وضو خیس شده بودچسبیده بودبه پیشانی اش،و به صورتش حالت
بچه گانه ای میداد،پرسید«چرا؟»گفتم:«برای اینکه تو همه کس منی؛پدرم،مادرم،برادرم... خدا دلش نمی آید همه کس آدم را یکجا ازاوبگیرد.» قبل از عملیات خیبر آمد به من و بچه ها سر بزند.حاجی با آنکه بیست و هشت سال داشت همه فکر میکردند بیست و دو سه ساله است،حتی کمتر،اما آن شب من برای اولین بار دیدم گوشه چشم های قشنگش چروک افتاده،روی پیشانی اش هم.همانجا زدم زیر گریه،گفتم«چه به سرت آمده؟چرا این شکلی شده ای؟حاجی خندید گفت«فعلا این حرفها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمده ام به خانه اگر فلانی بفهمد،کله ام را میکند!»بعد دستش را مثل چاقو روی گردنش کشید.گفت« بیا بنشین این جا با تو حرف دارم.»نشستم. گفت«تو میدانی من الان چی دیدم؟»گفتم «نه»گفت«من جدایی مان را دیدم.»به شوخی گفتم «تو داری مثل بچه لوس ها حرف میزنی»گفت« نه، تاریخ را ببین.خدا هیچ وقت نخواسته عشاق ، آنهایی که به هم خیلی دل بسته اند، با هم بمانند.»من دل نمی دادم به حرفهای او،مسخره اش کردم، گفتم«حالا ما لیلی و مجنونیم؟»حاجی عصبانی شد،گفت«من هر وقت آمدم یک حرف جدی بزنم تو شوخی کن!من امشب میخواهم با تو حرف بزنم در این مدت زندگی مشترکمان یا خانه مادرت بوده ای یا خانة پدری من،نمیخواهم بعد از من این طور سرگردانی بکشی.به برادرم میگویم خانة شهرضا را آماده کند،موکت کند که تو وبچه ها پا روی زمین یخ نگذارید،راحت باشید.»بعد من ناراحت شدم،گفتم«تو به من گفتی با هم به لبنان میرویم...حالا»حاجی انگار تازه فهمید داردچقدر حرف رفتن میزند،گفت«نه،این طور ها هم که نیست،من دارم محکم کاری میکنم،همین.» از پشت سر نگاهش کرد وقتی گردنش رااینطور راست میگرفت قدش بلند تر به نظر میرسید وچه سفت راه میرفت با آن پوتین های گشاد کهنه!همین حالا دلش تنگ شده بود.خواست برود دم ماشین اما حاجی سوار شد.از سوز هوا چادرش را تنگ تر به خودش پیچید و چشم هایش را که پر آب شده بود پاک کرد.ماشین حاجی دیگر به سختی دیده میشد خودش را دلداری داد بر میگردد مثل همیشه آن قدر نماز میخوانم و دعا میکنم تا برگردد آنقدر نماز میخوانم ودعا میکنم تا برگرددآنقدر
......نماز ودعا میخوانم تابرگرددتا.برگرددتا.....
هر چند که هجران ثمر وصل بر آرد دهقان جهان کاش که این تخم نکشتی
نیمه پنهان ماه