بسم الله الرحمن الرحمن
کودکی را دیدم در گوشه ای از این کرۀ خاکی به زنجیر ستم کشیده شده
وکودکی دیگرنخ بادبادکش را میکشیدو درساحل دریای خزر میدوید و فریاد شادی سر می داد
ایران را دیدم ،وطن را ،شهرها وآبادیهایش را
به هر کجا که رسیدم، بر هر خیابانش قدم که گذاشتم، اثری دیدم، عکسی، نشانه ای
یا حتی اسمی
ازشهدا بزرگان عرفا
تو را میستایم
ای دیار شریفان اینجا ،رستم بود و کوروش آرش بود و سیاوش، خمینی بود وبهجت ،
شیرودی کشوری رجایی همت
و هزاران هزار همت
که ستم را نپذیرفتند
و تن به ذلت ندادند
شرف و عزتشان نشأت گرفته از نجابت مادران وشجاعت پدرانشان بود
از پاکیشان بود که نور ایمان را در دلشان جای دادند
وهر کدامشان خورشیدی شدند که میدرخشند
صاعقه ای شدند که میغرند بر سر ناپاکان
چشمه ای شدند که میجوشند وخشکی بی مهری را بر نمی تابند
ای ایران این تویی که مرا درآغوش امنت نگه داشته ای
این تویی که پاکی ونجابتت را حس میکنم
صداقت وراستیت را میبینم
میبینم که نمیتوانی بیتفاوت باشی نسبت به پایمال شدن انسانیت
و درندگان نیز تو رابه حال خود نمی گذارند همانطور که کفتاران شیرها را
وتو آباد وآزاد می مانی
چون کالبد پاک شهیدان خاک تو شده و نفسهایشان با هوای تو آمیخته است
پس تو میمانی تا شهیدان زنده اند
وطنم
تو را میستایم تو را می ستایم تورا می ستایم