مسئول تیم بود
و من تازه وارد بودم اما او می دانست با یک آدم غریب چطور برخورد کند اول ورودم به دسته با من زیاد حرف نمی زد
بدون اینکه خودش را معرفی کند من را به کار گرفت و کار یادم داد ، هم جدی بود هم مهربان و خوش اخلاق!
بعدا متوجه شدم مسئول تیم است !
گاهی با بعضی تندی میکرد و جدی میشد اما همه می دانستند دلیلش منطقی است! و ناراحت نمی شدند
اخلاق های خاصی داشت که جا افتاده بود بین بچه ها
همان کسی را که تنبیه کرده بود می دیدید شب میخواست بیرون برود میگفت لباس بپوش سرما نخوری!
معلوم بود ته دلش تک تک بچه ها را دوست دارد و اگر هم دعوایی میکند از روی قصد و غرض نیست بخاطر همین بچه ها خیلی دوستش داشتند واقعا محبوب همه بود
یک موقع کاری گیر میکرد در سخت ترین شرایط ، میخواست چیزی را به بچه ها بگوید اصلا نمیگفت یعنی
می آمد سرش را می انداخت پایین همه می دانستند مثلا احمد میخواهد درخواستی بکند ولی رویش نمی شود که بگوید اتفاقا همه قبول می کردند و خودشان داوطلب می شدند
تمام کارهایش برایم درس بود و بیش از حد توجه مرا به خودش جلب کرد .
روز به روز به او علاقمند تر میشدم و شناخت بیشتری پیدا می کردم
بسیار دلسوز بود و مراقب همه ، گاه گداری میدیدم نیمه شب پتو روی بچه ها میکشید
هیچگاه خودش را بالاتر از کسی نمیدانست
نماز شبش ترک نشد اخلاقهای قشنگی داشت که با رفتارش جا انداخته بود بین بچه ها .
باهم دوست شدیم
دوست داشت ساخته بشود دائم بفکر ساخته شدن خودش بود
یک روزگفت بیا برویم جایی که من را بعنوان مسئول نشناسند و احترام ویژه نگذارند تا خودم باشم!
رفتیم به یک دسته ی دیگر! و اینبار بطور ناشناس به عنوان یک رزمنده ی ساده !
میگفت باید مثل حرشهادت را انتخاب کنیم تا خداوند هم شهادت را روزی ما قرار دهد
در عملیات کربلای 8 مجروح شده بودم و افتاده بودم روی تخت ، درد زیادی داشتم . مجروح دیگری را آوردند روی تخت کناری من ، برگشتم نگاه کردم دیدم احمد است. درد خودم را فراموش کردم ، نمیتوانستم احمد را در این حال ببینم رفتم کنار تختش.....