Quantcast
Viewing all articles
Browse latest Browse all 1417

پا می کوبیدند....کاش...

سر  صبح توی  کوچه ها دوستانش را جمع می کرد پا می کوبیدند میگفتم حسن جان همسایه ها خوابیدند

می گفت الان وقت خواب نیست. 

 لباس رزم به تن می کرد کاش صدای پا کوبیدن اینها را ضبط می کردم. کوچه بزرگ بود از سر تا ته کوچه را اینها گرفته بودند در خانی آباد قدیم تهران بودیم  دایی اش برایش نامه می فرستاد یکبار به دایی اش گفت ازت می خواهم که به من نامه ندهی؟ اگر هم میدهی در کاغذ بیت المال ننویس. نامه هایش را بر روی  برگه های کتابها  می نوشت یک بچه 17 ساله همه جیز را به نحو احسن یاد گرفته بود.


Viewing all articles
Browse latest Browse all 1417

Trending Articles