یه خونه ی دو طبقه بود، خیابون دولت
طبقه ی دومش، آوینی مینشست و مینوشت
طبقه ی پایین، پدر و مادرش زندگی میکردن، طبقه ی بالا خودش و خانوادش، خانمش، بچه هاش
خونه زیاد بزرگ نبود، یعنی اصلا بزرگ نبود
یه میز ناهارخوری خیلی ساده داشت ، که گذاشته بودنش وسط هال
آوینی اونجا مینشت و می نوشت
یه روز دیدمش، تو صف فروشگاه تعاونی ایستاده ، اومده بود جنس کوپنی بخره، زیاد میدیدمش که
می ایسته توی صف و آروم و بیصدا فکر میکنه. وقتی میرفت تو فکر چشماش برق میزد
آخه میدونی! آوینی توی ذهنش فکر میکرد و مینوشت
تا حالا به برکت فکر کردی؟
اون موقعها پوسترها و عکسهای آوینی با اون ژستهای خوشگل و کادرها و پس زمینه های فانتزی و قشنگ نبود
آوینی بود و کار سخت، آوینی بود و زندگی سخت و تلاش سخت و.....
آوینی بود که مینشست و مینوشت
پشت همون میز ناهارخوری وسط هال با سروصدای بچه ها و کمک زیاد به اهل هر دو خونه
تا حالا به برکت فکر کردی؟؟
وقتی هم که میرفت جبهه برای ضبط فیلماش خودش بود و چندتا از رفقای وفادارو بامحبتش
نه تجهیزات خاصی نه بریز و بپاشی نه امکاناتی
اما....
آوینی برکت دلها شد
دلهایی که با یاد شهدا زندگی میکنند
وبا هوای شهدا نفس میکشند
آوینی چراغ راه اهل دل شد
دلهایی که واله و شیدای حسین و یارانش هستند
دنیا بدون آوینی چه فقیر و بی چیز بود
دستهای دنیا بدون آوینی چه خالی بود
نون والقلم و ما یسطرون
آوینی برکت بود
آوینی بود که در جلسه ای که رهبر در آن حضور داشت لب نگشود و خود را معرفی
نکرد
که خود را وامدار کسی نساخت آوینی که در محله ای ثروتمند زندگی میکرد هرگز
به اغنیا توجهی نداشت و آنان را منشأ اثر نمیدانست
آوینی بود که مینشست و مینوشت و مینوشت و مینوشت....
آوینی!
ای برکت لحظه های من
ثانیه ها با تو چه طولانی میشود و بادوام
آوینی!
ای برکت بغضهای شبانه ام
آوینی!
ای برکت روزهای تاریک و گریه های بی بهانه ام
تو به اشکهایم برکت بده...
یا قتیل العبرات یا حسین