مادربزرگوارشهیدحمید فتاحیان
حمید کلاس سوم بود انشاهایش را می آورد به من می گفت به من کمک کن .من هم خیلی دوست داشتم کتاب شعر بخوانم. اشعار پروین اعتصامی را خیلی دوست داشتم من که میخواندم حمید هم علاقه پیدا می کرد. یواش یواش متوجه شدم که او هم دوست دارد شعر بخواند. کتاب شعرمی دادم که بخواند و بعضی از غلط هایش را بهش میگفتم.بعدها که بزرگ شد دبیرستان که رفت شبها بعد از درسهایش دوست داشت شعر بخواند و شعر بگوید به من می گفت مادر بیا با هم مشاعره بکنیم.
شاید نیم ساعت الی چهل دقیقه ما می نشستیم شعر می گفتیم و در آخر هم او برنده میشد.
حمید کلاس سوم بود انشاهایش را می آورد به من می گفت به من کمک کن .من هم خیلی دوست داشتم کتاب شعر بخوانم. اشعار پروین اعتصامی را خیلی دوست داشتم من که میخواندم حمید هم علاقه پیدا می کرد. یواش یواش متوجه شدم که او هم دوست دارد شعر بخواند. کتاب شعرمی دادم که بخواند و بعضی از غلط هایش را بهش میگفتم.بعدها که بزرگ شد دبیرستان که رفت شبها بعد از درسهایش دوست داشت شعر بخواند و شعر بگوید به من می گفت مادر بیا با هم مشاعره بکنیم.
شاید نیم ساعت الی چهل دقیقه ما می نشستیم شعر می گفتیم و در آخر هم او برنده میشد.
