شهیدِ گمنام
یکی از آرزوهای نیما کشته شدن در رکاب میرزا کوچک خان جنگلی بود
همه گفتند مرو! او نشنید
نشود مردِ دلاورنومید
ننهد وقع به کار دشمن
کیست اینقدرجری؟ گفت که من!
بعد ازآن ماند خموش وکرد اندیشه کمی
او جوان بود، جوانی نو خیز
بین همسالانش چون آتش تیز
مثل آن گل که کُند وقتِ طلوع
بِا زگل های دگر خنده شروع
تا درآمد به جهان،جلوه اش بود وغرور
در کمینه چو از او صحبت بود
همه را حیرت از این جرئت بود
همه پر حرف به هر سوق ودرون:
اگر این توپ بماند بیرون
اگر آگاه کند شاه را امشب امیر!
بهم آشفت جوان گفت: بس است
او چه کس هست و امیرش چه کس است
همه جا خلوت و هر کار آسان
احتیاط است فقط مشکلمان
می شود روز سفید،همه خواهیم دید
بعد گفتند: قراولخانه
ببَرد حمله چنان دیوانه
شاه کرده است، غضب . گفت عجب!
بی جهت شاه به خود داده تعب!
ملت اندر غضب است ترس در این غضب است.
صبح شد، صبح چون روی گشود
هیچ کس بر زبَر راه نبود
ابرها روی افق سرخ و دو نیم
می وزید از طرف غرب نسیم
غنچه های گل سرخ ، همه لبخند زنان
ولی امروز به ره نیست کسی
بر نیامد ز رفیقان نفسی
مثل دیروز رجز خوان وجری
نیست پیدا،نه صدایی نه سری
فقط او بود به راه،با خیالات دراز
بر خلافِ دلِ خود ،طینتِ خود
می شود بگذرم از نیّت خود؟
نه، به خود گفت، ستبداد امروز
ز هراسیدن ما شد فیروز
بگریزم من اگر ،بگریزند همه
این سیلی خورها، خصم منند
عنکبوتند همه، برسقف تنند
چه هراسی ست ، چه کس در پی ماست
ما بمیریم که یک ابله شاه ست؟
مرگِ با فتح مرا، بهترست ازاین ننگ
نظر افکند به راه از همه جا
دید هر چیز سیه ،غم افزا
همه جا چنگ سِتبداد دراز
همه جا راه بَر اهریمن باز
از برای قجری، نصف ملت مقهور
مثل یک سنگر باقی مانده
دشمنان را ز برابر رانده
گفت:این توپ اگر گردد راست
زانِ ما گر بشود حامی ماست
ظهر بگذشت، به خود گفت: همت کن اسد
هیچکس نیست دراین دمَ با او
با دل خود شده او رو در رو
دید در پیش زنی ، مادربود؟
یا خیالی به رهی اندر بود؟
هر که باشد باشد،ضعفا در خطرند
بروم زود ،مبادا دشمن
زودتراو ببرد توپ از من
شوقی افتاد دراو مثل امید
رو به مقصود ورا جنبانید
چشم ها بست وبتاخت، رفت تا برسِر توپ
بود دشمن به سوی او نگران
دست بنهاده وننهاده بر آن
آخ ! ( گفتند به هم چند نفر)
آخرافکندی خود را به خطر
ولی او آخ نگفت، جستنی کرد وفتاد !
سرب بگداخته درگردنِ اوست
جثّه ی بی ثمری رو درروست
ای وطن! ازپی آسایش تو
می پذیرند چنین خواهش تو
می روند از سرِشوق، تا به درگاه اجل !
دست بگشاده، به خود داد تکان
مثل این که چیزی می داد نشان
نتوانست برآرد سخنی
به دهن، حقه ی خون چه دهنی
بعد خوابید چنان تخته ی بی حرکت
هر که سر داد، عوض، شهرت کرد
ولی این آتش ناگه شده سرد
سا ل ها رفته ولی او گمنام
سوی تو می دهد از دور سلام !
آی ملت ! یک دم، هیچ کردیش تو یاد؟
(۴ دیماه سال۱۳۰۶)