Quantcast
Channel: شهید قلب تاریخ است
Viewing all articles
Browse latest Browse all 1417

شهید رضا مصطفوی

$
0
0

 

 

 فإن الجنة هی المأوی

همانا بهشت منزلگاه اوست

سوره نازعات آیه ۴۱

کدامین باد بی پروا 

دانه ی ایننیلوفررا به سرزمین خواب من آورد؟

در پس درهای شیشه ای رویاها 

هرجا که من گوشه ای از خودم را مرده بودم

یک نیلوفر روییده بود

رضا: پدر و مادرم زن و شوهری با محبت ۲۰+

از صفر شروع کردن

اونا به طلافروشی نرفتن اما پیمان طلایی بستند! 

پدر کارگری ساده بود صبح زود از خونه میزد بیرون. مادر می موند و شش فرزند. 

منم بچۀ اول و پسر بزرگ خانواده

همیشه وهمه جا با مادرم  میرفتیم. روزای تظاهرات وانقلاب ، مادرم بچه به بغل منم زنبیل به دست دنبالش.صورتش پر از لبخند میشد وقتی کمکش میکردم!

می تونی تصور کنی چه روزایی با مادرم داشتم؟ دیوونه وار عاشقش بودم!

مادر: رضا خیلی با محبت بود همه دوسش داشتن خانواده فامیل  همسایه ها

 به همه کمک میکرد

خونمون رو ساختیم با کلی زحمت! پول برای سیم کشی و برق نداشتیم رضا با نور فانوس درس میخوند!

نماز میخوند روزه میگرفت رضا بزرگ شد

یک روز دور سفره نشسته بودیم ، تلویزیون فیلمی  از مناطق جنگی پخش کرد.  یکی از دخترهای شهر اهواز در حالی که گریه می کرد گفت  عراقی ها به شهر ما حمله کردند و به منزل ما ریختند، من قرآن رو به طرف اونها گرفتم و قسم دادم که هر چی می خوان ببرن ولی با من کاری نداشته باشن ،اما اونها قرآن رو از من گرفتند و زیر پاشون انداختن  و منو خیلی اذیت کردند . رضا با دیدن این فیلم خیلی ناراحت شد انگار از جاش کنده شد غذاش رو نیمه تمام رها کرد و رفت 

عزمش رو جزم کرد که به دادخواهی خواهرش بره دیگه توان موندن نداشت

سنش برای رفتن به جبهه کم بود

رضا: شناسنامم رو دستکاری کردم رفتم دوره آموزشی دیدم و عازم جبهه شدم

دوم نظری بودم یعنی 16 ساله

 مادر: بعد دوره پنج ماهه ی آموزشی بیست روز اومد تهران مرخصی .نتونستم سیر ببینمش چون یا  سپاه بود یا بهشت زهرا. سر مزار شهدا می رفت و اونها رو می شست . می گفت اینجا بهشته ! من می خوام برای همیشه اینجا باشم 

-از وقتی رضا رفت جبهه کارم شده بود گریه

 -نمیتونستم اشکای مادرم رو ببینم قسمش دادم گریه نکنه بهش گفتم جای ما اینجا عالیه بهشت واقعی اینجاست

مادر: -از خوشحالی رضا منم راضی بودم وآروم شدم

-رضا برام تعریف کن بگو درددل کن

-نه مادربه ما گفتن درددلتون رو به امام زمان بگید من همیشه با امام زمان حرف میزنم خیلی چیزارو نمیشه گفت

توی نامه هاش یه چیزایی برام مینوشت بهم گفته بود شهید میشه ولی آخر نامش مینوشت شوخی کردم ناراحت نشی! سفارش کرد نامه هاش رو با بدنش دفن کنم

 رضا: خواهر کوچولوم رو بغل کردم  و گفتم : من شهید می شم , حالا تو بگو تیربه کجای من می خوره؟ خواهرم هم  گفت تیر به گلوت می خوره.

مادر: - وقتی  این حرف رو شنید  اومد پیش من و صورتش رو جلو آورد  گفت من از ناحیه گلو تیر می خورم ، درست مثل حضرت علی اصغر (ع)

رضا: -از مادرم خواستم گلوم رو ببوسه

- من ناراحت شدم  و  هلش دادم

-ولی من قسمش  دادم تا این کار رو بکنه .

-وقتی گلوش رو بوسیدم خیلی خوشحالی کرد بالا و پایین می پرید

- گفتم خدا رو شکر ،بالاخره مادرم به شهادت من رضایت داد.

بدنش رو آوردن بقول خودش شکلات پیچ!

یه دستمال به گردنش بسته بود دستمال سرخِ سرخ شده بود و چه خوشرنگ

 دستمال رو کنار زدم

جای تیر روی گلوش عین گل  شکفته بود دلم میخواست دوباره ببوسمش عطش داشتم همرزماش گفته بودن موقع شهادت روزه بود و تشنه

صورتم رو به گلوش نزدیک کردم وقتی بوسیدم خون تازه از گلوش زد بیرون از هوش رفتم

از اون روز تا حالا بیهوش و مدهوشم...

مادر! من خوشبخت و آرومم رها و زیبام ،نیلوفرِ آزادم

ریشه در خاک تیره ی دنیا داشتم  اما به سمت خورشید طلایی رَوَنده شدم و به حقیقت عشق به حسین پیوستم من شهید شدم.

 

 مزار شهید: بهشت زهرای تهران

 


Viewing all articles
Browse latest Browse all 1417

Trending Articles