مراسم تشییع حسن که شده بود به همه جا زنگ می زدیم که بتوانیم حسین را پیدا کنیم برای مراسم برگردد، بالاخره آمد بعد از مراسم هفتزمانی بود که مانند نقل و نبات شهید می آوردند به حاج آقا گفتم من راضی نیستم و دیگه نمی توانم اجازه بدهم که حسین برود از چند نفر سوال کردم گفتند اشکالی نداره. بهحسین که گفتم. ایشان هم گفتند مادر با اینکه خیلی علاقه دارم بروماما چون شما راضی نیستید من نمی روم.
-3 ماهی که در تهران بود من پیش وجدان خودم ناراحت و نگران بودم می گفتم نکند عمراو سر آمده باشد اینجا با ماشین و یا به صورت دیگر بمیرد و من چگونه می توانم جوابش را در قیامت بدهم.
تا روزی
که امام در سخنرانیش گفتندکسانی که قبلا در
جبهه بودند دوباره بروند و خودشان
را معرفی کنند.
در خانه بودم حسین که از در
وارد خانه
شد گفتم حسین
جانمیخواهی به جبهه بروی؟
گفت مامان شما چه میگویی؟ گفتم من اجازه می دهم برو ببین بابات چی میگه؟
پدرش در مغازه بودند رفتند از ایشان
هم اجازه
بگیرند و پدرش گفت هر چی مادرت می
گوید خیلی خوشحال بود سر از
پا نمی شناخت،گفتم برو دانشگاه
خودت را برای اعزام معرفی کن آمد گفت مادرعصری بچه ها می خواهند حرکت
کنند، ایشان را که خواستم بدرقه
کنم قرآن را باز کرد یک آیه ای را خواند که نوشته بود که اگر در
راه خدا و برا ی جهاد بروی و کشته شوی چه اجری داری.
با
خواندن آن حال عجیبی به او دست داد گفت
ببین مامان چی تو قرآن آمده، گفتمبرو
مادر«می روی حجله دامادی» من هم اجازه دادم
خدا پشت و پناهت باشد. حسین مرا بوسید و رفت پدرش گفت اگر راضی نیستی بروم برش گردانم. گفتم
نه من بچه ای را که در راه خدا می
فرستم پس نمی گیرم. ایشان رفتند و جنازه
اش برنگشت