من ندانم به نگاه تو چه راضیست نهان
که من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان
که شنیدست نهانی که درآیددر چشم
یا که دیده است پدیدی که نیاید به زبان؟
یک جهان راز در آمیخته داری به نگاه
در دو چشم تو فرو خفته مگر راز جهان
چون به سویم نگری لرزم و با خود گویم
که جهانی است پر از راز به سویم نگران
بس که در راز جهان خیره فرو ماندستم
شوم از دیدن همراز جهان سرگردان ...
من بر آنم که یکی روز رسد در گیتی
که پراکنده شود کاخ سخن را بنیان
به نگاهی همه گویند به هم راز درون
وندر آن روز رسد روز سخن را پایان
به نگه نامه نویسندو بخوانند سرود
هم بخندندو بگریندو برآرند افغان
بی گمان مهر در آینده بگیرد گیتی
چیره بر اهرمن آید یزدان