یارب
سگی پای صحرا نشينی گزيد به خشمی که زهرش ز دندان چکيد
شب از درد بيچاره خوابش نبرد به خيل اندرش دختری بود خرد
پدر را جفا کرد و تندی نمود که آخر تو را نيز دندان نبود؟
پس از گريه مرد پراکنده روز بخنديد کای بابک دلفروز
مراگرچه هم سلطنت بودوبيش دريغ آمدم کام و دندان خويش
محال است اگر تيغ بر سر خورم که دندان به پای سگ اندر برم
سعدی علیه الرحمه