گفت در داخل حسینیه یک سری مسابقات بگذارید. مثل مسابقه کشتی ما هم یکسری مسابقات داخل حسینیه بر پا کردیم. یک روز بچه ها با هم کشتی میگرفتند دیدم که شهیدحسنیان آمدند گفت که چه کسی با من کشتی میگیرد؟ ایشان را به گوشه ای کشاندم گفتم شما فرمانده هستید زشت است شما بخواهید کشتی بگیرید.
گفتند که این فکرها را بنداز دور. من میخوام فرماندهی باشم که در قلب بچه ها باشم. این جمله زمانی برای من محقق شد که خبر شهادت ایشان را دادند.
گفتند که این فکرها را بنداز دور. من میخوام فرماندهی باشم که در قلب بچه ها باشم. این جمله زمانی برای من محقق شد که خبر شهادت ایشان را دادند.