مادرشهیدمجتبی آقاجانی
مساجد
مختلفی می رفتند بخصوص زمانی که روزه بودند از اینجا به مسجد امام
جعفر صادق(ع)واقع در خیابان ولیعصرمی رفتند. به مسجد
علوی که در کوچه
(اسدی سابق) که الان
به
اسم شهید سلیمانی است هم می رفتند و رابطه
خیلی خوبی هم با مسجد و نماز داشتند
و 3 سال قبل از اینکه ایشان به سن
تکلیف برسند روزه گرفتن را شروع کرده بودند .
مجتبی خیلی مهربان بود . آن مهربانی ایشان بیشتر
دل من را می سوزاند
خدا پسندید
و برد یعنی
گلچین کرد و خوشا به سعادتشان.
خاطره
ای که از شهید به یاد دارم . یکسال پدر
و خواهر شهید تصمیم گرفته بودند
که برای
مسافرت به اصفهان بروند . هر چه به من گفتند که من هم همراه آنها
بروم . قبول
نکردم چون می خواستم اینجا بمانم و به
منزل شهدا و بیمارستانها
بروم و به زخمی
ها سر بزنم و با مسافرت رفتن مخالفت کردم
.
مجتبی هم نرفت و بهانه کرد که شما تنها
هستید من هم نمی
روم .
آن
روز در خانه ماند من هم به مسجد و بعد از
آن برای نماز جماعت به دانشگاه تهران
رفتم
و وقتی که برگشتم دیدم تو کوچه با یک حالت استرس به
سمت من می دوید؛ و
به من که رسید گفت مادر جان چرا دیر کردید؟ نگرانتان شدم . مدام به فکر
من بود و برایم چای
و آبمیوه آماده کرده بود و غذا هم درست کرده بود.
برادر دیگر شهید هم در جبهه بودد
که خبرشهادت مجتبی را داده بودند زمانی که
برگشت می گفت مادر جان من این همه
در جبهه هستم ، پس چرا من شهید نشدم .
من
هم می گفتم اینجا هم به بودن شما نیاز
است و اگر شماها هم نباشید چه به روز
مملکت می آید؟ منافقان همه جا هستند
و شماها باید باشید.