سلام بر مادر شهیدعباس بختیاری
سلام بر تو میکنم که نور و عشق الهی
در تو تجلی میکندو ثمره اش
شهیدی می شود که قلبتاریخ است
قلب تپنده ای که عالم را زنده نگاه می دارد
این قلب همیشه می تپد
همیشه در جریان
آبشارخلقت روزی
به دریای عطوفتمی پیوندد
دریای عطوفت روزی
اقیانوس حکمتخواهد شد
و حکمت در وجود شهید و شهادت خلاصه می شود.
پسرکوچولوی من چه قشنگ با لبخند نگام میکنی دستای نرم و نازکت رو گذاشتی توی دستم. من تو رو با خودم میبرم یا تو منو...؟
دلسوزیات برام جالبه! این همه مهر و عطوفت رو از کجا آوردی؟
زرنگ، کوشا و فعال به معنی واقعی کلمه در عین حال اینهمه دلسوز و با محبت
از لباسی که برات بافتم خوشت اومد؟چه قشنگ با لبخند نگام میکنی!
میگم پسرم چی میشه یه کم آروم تر بزرگ شی
حالا که یه نوجوون نجیب و درس خون شدی و دائم میری مسجد
دائم میری مسجد خیلی خوشحالم که این راه رو انتخاب کردی ولی دلم زود به زود برات تنگ میشه
وقتی شهید شاه آبادی عاشقت بوده دیگه تکلیف من که مادرتم معلومه.
شهید شاه آبادی اومده بود خونه ی ما برای مراسمت به خدا گفته بود خدایا بعدِعباس دیگه تحمل ندارم، منو ببر، خدا هم بردش. اونقدر زیبا و دوست داشتنی بودی که استادت فراقت رو نتونست تحمل کنه و درست بعد از چهل روز به تو پیوست
پسرم خودت خبر نداری که تو استاد و مربی من شدی،
مداح اهلبیت، فداکارو مؤمن
شهید شاه آبادی گفته بود بری قم طلبه بشی تو قبول نکردی گفتی جبهه ها خالیه، باید برم، ازبس کاردان و فعال بودی شدی محافظ وزیر امور خارجه
خوب زمان جنگه، وزیر خارجه هم توی سفرهاش بشدت در معرض خطره، کی از تو بهتر برای این کار،تازه کار آینده داری هم هست، برای ما که نمیتونیم سرمایه ای برات فراهم کنیم این بهترین شغله، عباس جان دوس دارم خوشبخت بشی
اما تو...
تو یه پاسدار واقعی هستی عقیده داری یه پاسدار باید خودش یه مسلمون واقعی باشه تا بتونه از اسلام با جون و دل حفاظت کنه...
پاسدار خوشگلم راستی که این لباس پاسداری چقد بهت میاد!
گفتی باید محافظ اسلام باشم بازم رفتی جبهه
هر وقت از دلتنگیام برای کسی تعریف کردم با نیش و کنایه گفته؛خوب میخواستی نفرستیش جبهه...
عباس جان وقتی تو خونه ای دلم آرومه هر مشکلی پیش بیاد میگم عباسم هست هرچی باشه راست و ریستش میکنه مگه میشه پسرم از پس کاری بر نیاد
بابات میگه عباس به من گفته ما چهار پسر توی جبهه ها حضور داریم بالاخره یکی از ما شهید میشه شما باید آماده باشید
تو که بیرحم نبودی؟
من طاقت ندارم خودت که بهتر میدونی؟
میبینی پسرم شکوفه ها شکفتن، توی این حیاط. چقد جات خالیه، یادته همینجا یه عکس ازتگرفتم
توی یه همچین روزی بدنیا اومدی و درهمین روز کوچ کردی اول بهار،پرستوی مهاجرم
پنج ماه گذشته تابستونه
الوعده وفا گفتی میام دنبالت! منتظرتم...
عباس جان اومدی؟
یعنی خودتی؟ چه قشنگ با لبخند نگام میکنی! بیا بریم! خیلی حرفا برات دارم که بزنم
نمیدونم چرا وقتی میبینمت تمام حرفام یادم میره!
اصلا بیا مثل قدیما بازی کنیم تو همین حیاط
بشین روی تاب
تابت میدم پسر کوچولوی من
تاب، تاب، تاب بازی، خدا منو نندازی
تاب، تاب، عباسی، خدا منو نندازی.... تاب تاب........
مادر شهید عباس بختیاری 5 ماه پس از شهادت فرزندش به او پیوست
هرگز از دوری فرزندش گله نداشت و پیوسته به انقلاب وفادار بود
یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد