کمیل داد زد :نرو نرو.... وقتی دید به حرف او گوش نمی کنم ، گفت: سید ابراهیم را زدند.
متوجه نشدم.
اصلا به چنین مسئله ای فکر هم نمی کردم.
با تعجب گفتم:چی می گی؟! گفت:سید ابراهیم آنجاست . اورا با تیر زدند.
اصلا نمی توانستم باور کنم. نگاه کردم، دیدم روی زمین دراز کشیده و یک چفیه روی صورتش است.به سمت او دویدم.
تا چفیه را برداشتم،دنیا برای من تیره و تار شد.
ظهر تاسوعا بود. آنجا فهمیدم؛(الآن انکسر ظهری)یعنی چه
واقعا پشتم شکست و زانوهایم شل شد....
بخش کوتاهی از کتاب ابوعلی ، زندگینامه یشهیدمرتضی عطایی
به شب سلام
که بی تو
رفیق راه من است