سَلامٌ قَوْلاً مِنْ رَبّ رَحِیم
درود و سلام الهی بر آنها سخنی است از سوی پروردگاری مهربان
سوره یس 58
سال 63 که ما به منطقه کردستان رفتیم در گردان جند الله ایشان 10 ساله بودند ماجرا از این قرار بود که سال 1363 بود میخواستیم اعزام بشویم ما را که حدود 600-500 نفر بودیم به کردستان فرستادند می خواستیم برویم لشگر جنوب، ولی نشد. کردستان که رفتیم دیدیم خیلی کار فرهنگی دارد . اولین مرخصی که آمدم برادردیگرم خطاط و هنرمند زبردستی بودند ایشان را به همراه خود بردم . علیرضا هم گفت همراه ما می آید. من با خودم فکر کردم که آنجا یکسری از بچه های کرد هستند که حرفهایشان خیلی ضد ما بود و علیه ما بودند طوری که وقتی راه می رفتیم این بچه ها به ما می گفتند «جاش پست» جاش یعنی مزدور.
"یک روز در شهر بوکان که داشتیم راه می رفتیم یه بچه ای به ما گفت « جاش پست» و سریع فرار کرد بهش گفتم وایسا؟ بزرگترش او را گرفت و می خواست جلوی ما فیلم بازی کند و مثلا او را کتک بزند که من اجازه ندادم ازاو پرسیدم که چرا به ما این حرف را زدی؟ بچه کلی ترسیده بود بنابراین دیگرچیزی نگفتم . چیزی برایش خریدم و به او دادم و گفتم که ما در آن پایگاه هستیم اگر پول و یا چیزی خواستی بیا پایگاه . بعدها که پیش ما می آمدند به آنها کتاب و غذا می دادیم و این رفتارهای ما کلی روی آنها اثر گذاشته بود بخاطر همین با خودم فکر کردم که اگر علیرضا هم بیاید بد نیست . علیرضا از سن 10 سالگی بود که بهمراه من می آمد. برایش یک دست لباس پلنگی خریدم و بردمش و اولین ورودی اش به آنجا تابستان سال 63 بود و خلاصه آنجا آشنا شد با مسائل جنگی و تیر بار و اسلحه و با این بچه دوست شده بود. علیرضا هم تلاش فرهنگی می کرد و هم تلاش نظامی. گردان جندالله « ماموریتش ضربتی بود»یعنی هر زمان می گفتند که به آنجا برویم ، وقتی که می رفتیم درگیری می شد.
علیرضا خیلی چیزها یاد گرفت اما عمده چیزهایی که یاد گرفت در مسجد شهید شاه آبادی بود « تئاتر و سرود و برنامه های مسجد و ا ز همه مهمتر این بود که هرکسی که شهید می شد به مسجد می آوردند که بیشتر بچه های خود مسجد بودند که شهید می شدند و آنها را می شناختیم و خود علیرضا آنها را می شناخت. از همه بیشتر اینها بر ایشان تاثیر گذاشته بود یعنی بچه ای 10 سال از عمرش را با شهدا و تشییع شهدایی چون « شهید تهرانچی ، شهید تاجیک ، شهید محمد رضا خانی،محمد طه اعلمی و یک روز هم شهید شاه آبادی» گذراند. اینها بود که بیش از همه روی ایشان اثر گذاشت و توانست یک افقی را باز کند که ره صد ساله را یک شبه طی کند بهر حال در شکل گیری شخصیت ایشان مسجد بویژه مسجد شهید شاه آبادی دوران جنگ و تشییع جنازه شهدا و کردستانی که ایشان رفتند و دوستان مسجدی خیلی تاثیر گذاشت .
....................................
سال 65 بعد از عملیات کربلای 5 یک مراسمی را در منزل خودمان تشکیل دادیم و کسانی که می خواستند که در این مراسم شرکت کنند باید یک شعر می خواندند. هر کسی به سلیقه خودش شعر ی خواند و علیرضا در آن زمان 13 ساله بود شعری که انتخاب کرده بود با مضمون زیر بود :
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به کجا میروم آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم
آنچه از عالم عِلوی است من آن می گویم
رخت خود باز بر آنم که همانجا فکنم
مرغ باغ ملکوتم نِیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
کیست آن گوش که او می شنود آوازم
یا کدام است سخن می کند اندر دهنم
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد
یا چه جان است نگویی که منش پیرهنم
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یک دم آرام نگیرم نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان تا در زندان ابد
به یکی عربده مستانه به هم درشکنم
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
آنکه آورد مرا باز برد تا وطنم
تو مپندار که من شعر به خود می گویم
تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم
من که کاملا ماتم برده بود اصلا فکرش را نمی کردم که علیرضا یک چنین شعری را بخواند. اصلا فکر نمی کردم که شعری را آماده کرده باشد. خیلی برایم جالب بود که صدای ضبط شده اش را بر وی نوار کاست دارم. می خواهم بگویم کههیچکس بی جهت عنوان شهید را پیدا نمی کند .
............................
خاطرات برادر شهید
رزمنده سیدمحمدجوزی
تو مپندار که مجنون سرِخود مجنون شد....