پدرم سید حسن کارمند برادر شاه بود و یکبار که من سن و سالی هم نداشتم با پدرم رفته بودیم به منزل او، من ایشان را دیدم و سلام نکردم و کنار در ایستادم. بعد از مدتی او به پدرم گفته بود که این دختر خانم کیست که همراه تو آمده سید حسن؟ بگو بیاید داخل. من وارد اتاق شدم و سلام کردم. او به من گفت اول که مرا دیدی سلام نکردی. حالا سلام می کنی؟ گفتم دلیلی نداشت آن موقع به شما سلام بکنم.
او همانجا به پدرم گفت که سید حسن مراقب دخترت باش.
از همان زمان از تعظیم و دستبوسی بی دلیل بیزار بودم.
حتی به نیت تبرک هم نمی پذیرم که کسی به کسی تعظیم کند و یا دست کسی را ببوسد.
اگر هم برای کسی احترام قایل شوم بر مبنای سخنان و رفتار و اعتقادات شخص است.
اعتقادات من و آقا مرتضی مثل هم بود
آقا مرتضی از خصوصیات اخلاقی من با خبر بود و می دانست که چه مسائلی برای من حائز اهمیت است. برای همین خودش حدود را رعایت میکرد.
بالاخره پس از مدتی عقد را در سالنی برگزار کردیم، به دور از گناه و جار و جنجال هایی که در عروسی ها به پا می شود. ما سال 1356 ازدواج کردیم و آقا مرتضی آن زمان در اداره ی راه و ترابری کار می کرد.
پدر من هم مثل پدر آقا مرتضی کارمند دربار بود اما اعتقادات من و آقا مرتضی مثل هم بود و مخالف شاه بودیم و می دانستم که به خاطر مخالفتش با دربار از هر کاری بیرونش می کنند.