
گفتم: چرا بدنیا آمد؟ گفت هدیه ی خدا بود.
گفتم: چه سودی داشت؟ گفت نور چشم پدر بود.
گفتم: چه خواهد کرد؟ گفت ادامه دهنده راه شهدا خواهد بود.
گفتم: با خودش چه میگوید؟ گفت هر چه که شد خواست خدا بود.
یکی بود یکی نبود. مرد تنهایی بود که از دوستان آسمانیش جا مانده بود. روزها غصه میخورد و شبها گریه میکرد. تا اینکه خدااز آسمان فرشته ی مهربانی رابرایش فرستاد، زیبا و خوشبو همچون گل نرگس.تا دخترش باشد
پاره ی تنش باشد. مدتی گذشت. دختر فرشته ای زمینی شد و پدر مردی آسمانی. پدر گفت: دخترم من به آسمان میروم آیا تو روزها غصه میخوری و شبها گریه میکنی؟ دختر گفت: نه! من فرشته ام. فرشته ها گریه نمیکنند، تو برو. من نقشه ی آسمان رابه زمینیها خواهم داد و تا پایان راه با شما خواهم ماند.تو برو من تنها نیستم، زمین پر از فرشته است.