بسیجی ها درجبهه شاد بودند . من خودم در اهواز مردی را دیدم که جوان هم نبود (به گمانم همان وقت د رنماز جمعه تهران هم این خاطره را گفتم)- شب می خواستند به عملیات بسیار خطرناکی بروند.
آن وقتی بود که عراقی ها از رود کارون عبور کرده بودند و به این طرف آمده بودند و در زمین پهن شده بودند. خرمشهر داشت به کلی محاصره می شد -سال 59در عین خطر- شب لباس رزم نظامی همین لباس بسیجی را پوشیده بود و با رفقایش داشتند می رفتند .
او آذربایجانی بود اما در تهران تاجر بود داشت با تلفن با منزلش خداحافظی می کرد . من نشسته بودم نمی دانست که من هم ترکی بلدم به زنش می گفت : گدبروخ گناخلقا . او هم می فهمید : گنا خلوق نجور گنا خلو خدی ! هم این آگاه بود هم آن آگاه بود می فهمیدند چکار می کنند...
مقام معظم رهبری مدظله العالی
داریم به مهمانی می رویم
میهمانی! چه جور میهمانی