شغل من بنّایی است. بارها خدمت امام رفته ام. من را برده بودند منزل امام، دیواری آجری بود که ملاتش را با گِل چیده بودند. این دیوار کم کم داشت خراب میشد، به من گفتند که یک مترِ پایین را خراب کنم و به اندازه ی نیم متر دیوار را ببرم بالاتر.
که وقتی امام داخل خانه و حیاط راه می روند، از بیرون پیدا نباشند.
ما دیوار را خراب کردیم و شروع به چیدن کردیم. امام به سمت من آمد. همانند بید می لرزیدم. نمی توانستم روی پاهایم بایستم. از روی تخته پایین آمدم.
گفتند: اوستا خسته نباشید.
آمدم پایین که پای ایشان را ببوسم. ولی ایشان اجازه ندادند. دستشان را بوسیدم و گفتند:
اوستا چیکارمی کنی؟
گفتم دیواری که داره خراب میشه رو از نو چیدم. می خواهم آنرا بلند تر کنم.
گفتند: نه این کار را نکنید.
اجازه ندادند که یه رج هم بالاتر دیوار را بچینم . نظرشان این بود: در مملکتی که در آن حتی یک مستضعف هم زندگی میکند، نباید خانه ی من از آنها بالاتر باشد.
عاشق مستضعفان بودند.
فرازی از وصیتنامه ی شهیدداوود جهانبخش نژاد
به منافقین باج ندهید به آنها بگویید که ما نه تنها پسرمان را به اسلام هدیه کردیم بلکه با شهید شدن داوود ما هوشیارتر و بیدارتر شده ایم و همچنین مشت محکمی بر دهان این منافقین ضد دین بزنید و نگذارید که جنب بخورند.