سالها قبل دوستی داشتم به اسم آقای دریاباری. سید جلیل القدری بودند. معمم بودند و عمامه سیاه بر سر داشتند. در منطقه با ایشان آشنا شده بودم. او لباس نظامی بر تن داشت مثل همه بسیجی ها. ولی عمامه را از سر بر نمیداشت. میخندیدم و به او میگفتم عراق اسلحه جدیدی خریداری کرده به اسم شالیوتکا (این اسم وجود نداره آن روزها برای خنده میگفتم) و میگرده و هر سری که رویش عمامه باشه رو میزنه. میخندید و کیف میکرد و میگفت خدا کنه. تو عملیات والفجر 4 در پشت پنجوین عراق شهید شد و چون منطقه کوهستانی بود افتاده بود و غلطیده بود در لابلای اجساد عراقی ها.وقتی داشتن اجساد عراقی ها را دفن میکردند او را بدلیل داشتن عمامه پیدا کرده بودند و جدا کرده به شهرشان برگردانده بودند. خدایش رحمت کند.
او همیشه برایم از قبر و قیامت میگفت. یه بار گفت که روایت داریم که وقتی تمام اعمال بنده رسیدگی شد آن را به صورت طوق به گردن بنده میگذارند و او آماده حرکت به سوی منازل برزخی میگردد. ناگهان کاسه ای از خون به دستش میدهند و بنده وحشت زده از آن میپرسد که چیست؟ میگویند این همه خونهاییست که تو در ریخته شدنشان شریک بودی. او قسم میخورد که هرگز خونی نریخته است. به او میگویند یادت میآید در فلان روز صحبتی کردی که بین پدر و فرزندی بهم خورد و پدر کشیده ای به گوش فرزندش زد اون کبودی صورت که علتش خونریزی داخلی بود قطره اش در این کاسه است. آیا یادت میآید بین زن و شوهری را به هم زدی و باعث خون جگر خوردنشان شدی؟ قطراتش در اینجاست.
شهید دریاباری میخندید و میگفت برای این زمان میتوان گفت : یادت میآید با ماشین ویراژ دادی ماشین پشتی ترمز کرد و سر بچه ای در داخلش به شیشه خورد و شکست؟ تو آن روز لذت بردی ولی درآن خون ناحق شریکی.
يَوْمَئِذٍ يَصْدُرُ النَّاسُ أَشْتَاتًا لِّيُرَوْا أَعْمَالَهُمْ ﴿٦﴾فَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْرًا يَرَهُ ﴿٧﴾ وَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ ﴿٨﴾ در چنین روز انسانها گروه گروه باز گردند تا [نتیجه و حاصل] کارهایشان را به آنان بنمایانند (۶) پس هر کس هم سنگ ذرهای عمل خیر انجام داده باشد، [پاداش] آن را میبیند (۷) و هرکس هم سنگ ذرهای عمل ناشایست انجام داده باشد، [کیفر] آن را میبیند (۸)
راوی: بهمن عرب