خیلی گوشه گیر شده بود. دیگر به وضوح بچه ها می گفتند: مجید هم روزهای آخرشه.
نزدیک غروب که می شد، می رفت بالای سوله سیمانی مقر می نشست و به خورشید
نگاه می کرد. یک شب بهش گفتم نمی یای شام بخوری؟
گفت نه. گفتم برات بیارم بالا. گفت نه، برو.
اصرار کردم. گفت بهت می گم برو پایین. گفتم بچه ها زحمت کشیدند دوست دارند،
شما هم سر سفره باشید. گفت، شما برو... رفتم سر سفره نشستم.
دیدم خودش آمد. تلویزیون داشت صحنه کشته شدن کودک فلسطینی توسط صیهونیست ها
را نشان می داد.، مجید گفت:
ببین بچه شش ماهه لیاقت شهادت داره ولی من و تو چی؟
قدری نگاهش کردم از این حرفش خیلی حالم گرفته شد. مختصر غذایی خورد و رفت.
فردای همان روز بود مجید هم بر اثر انفجار مین والمر لایق شهادت شد.