سوسنگرد داشت خیابان به خیابان از دست میرفت. از دفتر بنی صدر درخواست کرده بودیم که یکی از تیپ ها را بفرستدطرف ما. بنی صدر هم قولهایی داده بود، اما هیچ خبری نبود. مالحظه به لحظه داشتیم زمان و نیروهایمان را از دست می دادیم. حتی با دفتر امام تماس گرفتیم، چون می دانستیم نیرو در اهواز هست، اما قرار نیست به اینجا بیاید.
سوسنگرد داشت سقوط می کرد ،تا اینکه خبر جنایت به دخترهای روستاهای کوچک به ستاد رسید. حال دکتر عوض شد، دیگر خونش به جوش آمد، بلند شد کاغذی برداشت و نامه ای برای فرماندۀ لشگراهواز، سرهنگ قاسمی نوشت و در نامه قید کرد:
به شما اخطار میکنم ، که اگر از دستور سرپیچی کنید، این خطای تاریخی شما را به هیچ وجه نخواهم بخشید و مسئولیت تمام عواقبش به عهدۀ شخص شما خواهد بود.
نامه را به یکی از بچه ها داد تا ببرد.
ساعت دو و نیم بامداد بود که خبر آمد یک تیپ حرکت کرده که بیاید. دکتر به محض شنیدن این خبر حرکت خود را شروع کرد و به طرف سوسنگرد رفت. همینطور جلو میرفت و اصلا آتش سنگین عراقی ها برایش مهم نبود.
تا اینکه متوجه شد که محاصره شده اند. اولین کاری که کرد این بود که کسانی که آمده بودند را از آن معرکه بیرون کرد.
خودش بعدها تعریف می کرد که:
وقتی راضی شدند برگردند، رفتم جلوی عراقیها ایستادم که فقط منو ببینن و متوجه اونها نشن. بزرگترین جنگ عمرم رو من اونجا از سر گذروندم، رفتم پشت تپۀ ۳۰سانتی و به طرفشون شلیک کردم. اونها فقط میزدن،یا منو نمیدیدن یا شایدم نمیدونستن کسی که جلوشون ایستاده چمرانه. من هم زیگزاگ می رفتم که گلوله ها رو منحرف کنم.
در همین جا تیر به پای دکتر خورده و مجروح شده بود. عراقیها هم به خیال اینکه همه جا را منهدم کرده و همه مرده اند، از آنجا رد شده و رفته بودند.