
شعری از لبخند تو خواهم گفت روزی
آن روزها که احساسم خرج آدمهای اطرافم می شد
تو با این لبخند نگاهم می کردی
که زبان شعر را خوب می فهمی
و درگیر عواطفی بودی از جنس باران
من این را خوب می فهمم
حالا بیا آوینی و باز هم
بازهم
نظری به قلب ما کن
که بضاعتی نداریم و فکنده ایم دامی.....
که برد به نزد شاهان ز من گدا پیامی
که به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی
شدهام خراب و بدنام و هنوز امیدوارم
که به همت عزیزان برسم به نیک نامی
تو که کیمیافروشی نظری به قلب ما کن
که بضاعتی نداریم و فکندهایم دامی
عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمود
نه به نامهای پیامی نه به خامهای سلامی
اگر این شراب خام است اگر آن حریف پخته
به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی
سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش
که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی
به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت
که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی
بگشای تیر مژگان و بریز خون حافظ
که چنان کشندهای را نکند کس انتقامی