Quantcast
Channel: شهید قلب تاریخ است
Viewing all articles
Browse latest Browse all 1417

شهید فهیمه سیاری

$
0
0
 

والضحی   والیل اذا سجی   واما بنعمة ربک فحدث    آیات۱و۲و۱۱ سورۀالضحی

قسم به تلألؤ آفتاب و به شب  آن دم که آرام گیرد

واز موهبت پروردگارت سخن گوی

فهیمه درس طلبگی خونده بود و نماز شبش ترک نمیشد. پدرش رو بازحمت راضی کرده بود بره جبهه . اعزامش کردن به جبهه غرب برای معلمی بچه ها در کردستان و کارهای تبلیغی و فرهنگی. یه روز که اومده بود مرخصی، سفره پهن شد با غذاهای رنگارنگ، تمام اعضای خانواده عاشقش بودن عاشق فهیمه واخلاقاش. منتظربودن شروع کنه

با یه لقمه نون شروع کرد

مادر ناراحت شد، فهیمه سرشو انداخته بود پایین. بغض کرده بود،

گفت:

چطور ازین غذاها بخورم با اینکه میدونم رزمنده ها غذای گرم ندارن.

 

 شب سردی بود اونقدر که کسی جرأت نداشت از اتاق بره بیرون. پدر اومد مثل همیشه برای سرکشی  به بچه ها ،

 -کسی آب نمیخواد. هیشکی جواب نداد همه خواب بودن. رفت و روشون رو کشید

اما فهیمه ،

 فهیمه کجاست،

همه جارو گشت ، 

 فقط یه جا مونده بود

راه پله ها...

خیلی آروم از پله ها رفت بالا ،صدای نفسهای منظم و لطیفی رو شنید، یکی تو راهرو خوابیده.

فهیمس، یه پتو پیچیده دورش ونشسته روی پله ها و خوابش برده.

فهیمه جون، چرا اینجا خوابیدی؟سرما میخوری! آخه این چه کاریه؟!

پدر، فهمید قضیه چیه. ماجرای سرسفره یادش اومد. اینبار، او بود که بغض کرد.

-عزیزم تو داری با خودت چیکار میکنی؟

- باباجون شما نمیدونی رزمنده ها تو هوای سردتر ازاین، توچادرای نم کشیده از بارون، روی سنگلاخهای کوهستان

 با پتوهای نازک میخوابن. اونوقت من اینجا...

 و گریهنذاشت به حرفاش ادامه بده.

 

 از جایی شنیده ام  فهیمه جان

  که با آب و زمین حرف می زدی

زمزمۀ عارفانۀ شب را

می شنیدی به ماه سر می زدی

خورشید شده ای و ستاره ها به تو اقتدا کرده اند

از جایی شنیده ام پرنده ای شدی

پرمی زنی

 

 


Viewing all articles
Browse latest Browse all 1417

Trending Articles